《نمی دانم》
نمی دانم رسد روزی که شام ما سحر گردد
هوای نفس این آدم بدون بال و پر گردد
نمی دانم زمستان می رود از نو بهار آید
سپیدی پیش هر شام سیاهی مفتخر گردد
نمی دانم کویر خشک دل روزی شود دریا
بروی شاخه ی دل میوه هایی بارور گردد
نمی دانم برای طفل بی مادر رسد روزی
که آدم ، آدمی گردد برایش چون پدر گردد
نمی دانم در این ظلمت که راهش پُر خم و پیچ است
یکی محرم شود با دل در این رَه همسفر گردد
نمی دانم به جای روبه مکّار در جنگل
رسد روزی در این جنگل که سلطان شیر نر گردد
نمی دانم رسد روزی که ساقی پُر کند ساغر
درون ساغر ما باده ای شیرین شکر گردد
نمی دانم چراغ رَه شود روزی بنی آدم
شود شمع فروزانی ولیکن بی خطر گردد
نمی دانم به پایان می رسد این شام تار ما
شود صبح سپیدی روشنایی مستقر گردد
و می دانم زمانی《مخلص صادق》رسد آن روز
گلستان می شود ، باغ خزان زیر و زبر گردد
دوشنبه۱۴۰۰/۲/۱۳
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 07 آبان 1402 10:36
درود بر شما
محمدهادی صادقی 08 آبان 1402 08:11
درود و سپاس
سروش اسکندری 07 آبان 1402 13:00
جناب صادقی درود بر شما
محمدهادی صادقی 08 آبان 1402 08:11
درود و سپاس