《قلم》
قلم دلگیرم از دنیا تویی آرامش جانم
تویی در وقت تنهایی که هستی یار و مهمانم
قلم آتش به جان افتاده از درد فراق یار
وزد باد خزان با خود برد خاکستر جانم
قلم سرّ دلم را با کسی هرگز نمی گویم
شب تار است و این دنیای دون گردیده زندانم
قلم بال و پری دیگر ندارم تا کنم پرواز
شکسته بال و پرهایم من آن مرغ غزلخوانم
قلم اَبری شده این دل در این دنیای بی مهری
شده شوریده حال این دل کجا باریده بارانم
قلم در باغ دل دیگر نمی روید گل یاسی
من آن آلاله ی پژمرده در باغ و گلستانم
قلم فریادها خاموش و مرگ عشق انسانهاست
چرا از آتش عشق درون خود گریزانم؟
قلم با خون خود رنگین بکن تومار بختم را
سیاهی بختکی اُفتاده در احوال دورانم
قلم تنها تویی یارم به وقت دیده های تر
بده حال خوشی بر این دل زار و پریشانم
قلم این《مخلص صادق》بگوید راز خود با تو
تویی آرامش من ای عزیز بهتر از جانم
یکشنبه۹۹/۱۲/۳
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 14 آذر 1402 13:18
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
محمدهادی صادقی 15 آذر 1402 07:44
درود و سپاس
abolfazl zaarei 15 آذر 1402 18:49
درود جناب صادقی زیبا نقش زدید