میشناسم من تو را که اهل رفتن نیستی
دوستت دارم ولی اهل شکفتن نیستی
قانعی حتی کمی از زاهدان هم بیشتر
سال ها صید توام در فکرِ کشتن نیستی؟
تا ابد شمع توام، راهِ تو روشن می کنم
حیف چون افسانه ای، در فکر رفتن نیستی
عمرِ من پایِ تو زنجیر است تا روز ابد
گر چه می پرسی چرا فکر شکستن نیستی؟
کینه من با تو چون زخمِ دل از دلدادگی ست
گرچه بعد از این همه اهل گذشتن نیستی
تا به کی از من جدا؟ این راه را تنها مرو
گرچه فهمیدم که تو اهل نشستن نیستی
من برایت عشق آوردم ولی افسوس که
از هوای دیگران،اهل گسستن نیستی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 21 آبان 1402 14:51
.مانا باشید و شاعر
سروش اسکندری 21 آبان 1402 16:41
درود بر شما جناب ملکی عالی سرودید
سامان نظری 21 آبان 1402 19:27
سلام و درود بسیار عالی و دلنشین مانا باشید
سیاوش دریابار 22 آبان 1402 08:38
.....آغاز شدم......
سپر شدم براش
برایم سنگ شد
عصا شدم براش
برایم لنگ شد
دوا شدم براش
برایم درد شد
فرهیخته ،ادیب و شاعر گرانقدر
با سلام
امروز مهمان دفتر شما شما بودم
بسیار زیبا و جاودانه بود
قلم سبزتان را می ستایم
مانا عمر گرانسنگتان
به امید موفقیت