دور هر آنکه فکر کنی خط کشیده ام
گوشم پر است بس که کنایه شنیده ام
چون کفتری که جلد کسی نیست، بی هوا
از پشت بام هر که پریدم پریده ام
حالا خودم کنار خودم در جوار خود ...
گویی خودم، به کالبدم جان دمید ه ام
عیسی مسیح خویش شدم بعد رفتنش
من،خِیر و روز خوش، که از عشقش ندیده ام
میخواست تا شبیه غزل منزوی شوم ...
چون سرو،سر فراز و چو افرا، قصیده ام
مقرون به صرفه نیست برایش، که بعد از او
از این همه غزاله که را بر گزید ه ام
مثل خوره ،همیشه بیفتد به جان او
پیش کدام خوش صنمی آرمیده ام
...بگذار تا خیال کند من شبیه او
دوران ندیده ام که به دوران رسیده ام
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 10 امرداد 1402 16:44
درود بر شما
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 11 امرداد 1402 15:46
درود تان باد
محمد مولوی 15 شهریور 1402 00:03
زادروزتان مبارک