مرا با تو این چه حرف است
که تو درک من نداری
هرچه گویمت ز دنیا
تو که هیچ غمی نداری
هرچه گفتم کس نفهمید
هیچ نگفتندکه چه داری
از تلاش ها خسته گشتم
گفتم این شعر ها که دانی
شاید آن کسی بیاید
دل شود یار یاری
که تن سوخته از دل
بشود گل از بهاری
هرچه خواهد بدمش من
گرچه جان نیمه جانی
که توان به استفاده
عید قربانش به پایی
روز و شب فرقی ندارد
که سیاه است و سیاهی
هرچه انتظار نشستم
چه کنم خدا چه کاری
عطسه ای زدم که هربار
که هنوز اول راهی
هرکه در خودش اسیر است
گرچه آزاد عَیانی
فکر ما اسیر دنیاست
راه او زما جدایی
خسته است تنها و بی کس
که ز ما هست انتظاری
که ما هم غرق دنیا
مست در هر گناهی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
حفیظ (بستا) پور حفیظ 05 شهریور 1402 08:55
درودها