چو بگشت و کسی یار وفادار نبودش
ز غصه آواره ی هر صحرا که بودش
تا به ارش خدا عشق بورزید مستی
این دل و داد و گرچه جان ربودش
آزاده ز هر عیش و عیان شد اخر
عاشق شده و این عشق ربودش
بر دل خود هرچه تمنایی شد
مجنون برسید و حل نمودش
از شوق عزل تیغ و بزد بر رگ شاه
عاقبت شد ز جهنم سهمش
آنکه نصیبش که خدا شد هر دم
این جسم و بدان توان نبودش
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 13 آبان 1402 11:50
.مانا باشید و شاعر
سروش اسکندری 13 آبان 1402 15:11
درود بر شما جناب نظری زیبا سرودید
حفیظ (بستا) پور حفیظ 13 آبان 1402 15:28
درودها جناب نظری برادر عزیز بسیار زیبا و دلنشین سرودهاید
سامان نظری 13 آبان 1402 17:24
مچکرم از استادان گرامی
سیاوش دریابار 15 آبان 1402 13:00
....یه قل دو قل.....
کاش پیرمرد قبیله
سنگهای ریزش را
می کاشت
باران که که می امد
درخت کوه سبز می شد
وقتی میوه اش می چید
سنگ ریزه
برداشت می کرد
سلام
روز شما بخیر
مهمان دفتر شعر شما بودم
شیوا روان و با نشاط سروده اید
قلبا ارزوی توفیق روز افزون برایتان دارم
مانا باشید
ابراهیم جلالی نژاد 15 آبان 1402 14:25
سلام
موفقیتتان روزافزون
قلمتان نویسا