در وجودم شده یک عشق الهی
غم و این دردی که سامان جدایی
من و این عشق تا کجا خواهیم رفت
این من به بیابان و دلی جنگل رفت
هرکه در ساز خودش غرق و تنی آتش گرفته
این جان و بسی توان نشد خوابش گرفته
هر لحظه ز آتش دودمانم را سیاهی
در اوج سیاهی شادمانیست،شادمانی
با خدا بودن رهی تار و غم و درد
هرکه او خواهد بسی سهمش فلاکت
زَهر این دنیا به نوبت در تنت داد
توانت را توانی از خودش داد
که هر لحظه جگر در سینه سوخته
دلی را چون ترک نورش نشسته
که هر راهی چنان سخت است و دشوار
که آن آغاز سکوت آن بود و بسیار
که هر کس عاشق نور عزل شد
دلش را داده و عقلی تهی شد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 01 آذر 1402 12:59
سلام ودرود