هرچه کردم ساز خود را میزنی ای روزگار
خسته ام از دست تو از دست تو ای روزگار
از چه مویم شد سپید در دامنت ای روزگار
خسته ام من خسته از دست تو گشتم روزگار
گرچه مجنونم ولی لیلای خود گم کرده ام
تا به کی حسرت کشم از دست تو ای روزگار
دل سپردم بر تو اما دل شکستی روزگار
تا به کی بی دل شوم از دست تو ای روزگار
چون که عاشق کشتنت در شهر ما آوازه شد
عشق خود مدفون کنم از دست تو ای روزگار
از وصالش سهم من یک آه ویک دم بیش نیست
جمله ادم خسته اند از دست تو ای روزگار
سینه ام را پر ز اندوه وغم خود ساختی
کی شوم راحت بگو از دست تو ای روزگار
روز وشب خواهم ز در گاه خدا بینم رخش
رخ نهان کرده مرا از دست تو ای روزگار
گرچه عمری من زدم ساز خودم اما دریغ
کوک وناکوکش بود از دست تو ای روزگار
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 3
محمد مولوی 15 اسفند 1400 23:22
محمد مولوی 15 اسفند 1402 13:43
هرچه کردم ساز خود را میزنی ای روزگار
خسته ام از دست تو از دست تو ای روزگار...