بازهم تنگ غروب
سینه ام سنگین است.
بازهم رنگ افق
دیده ام رنگین است.
حسرتی نیست به جز
شستشوی دل خویش
در زلالی همان اشک که از دیده ی اروند روان است هنوز.
غصه ای نیست بجز
هجر یاران غریب
داغ جانسوزکه در تاریکی
در دل سنگری از بوی جنون
در شب حمله ی عشق
بر دلم جا مانده .
بازسنگینی بار
قامتم را خم کرد
باید اما بروم
تا که از یُمن نفسهای همان خاک صبور
قامتی راست کنم.
باید اما بروم.
باید از سنگر دل
با وضو برخیزم
کوله بر دوش کنم
و از آن دشت پُر از مین هوس
معبری باز کنم.
باید اما بروم
چفیه بر دوش کنم
ولباسی خاکی
باز تن پوش کنم
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
حمیدرضا عبدلی 29 اردیبهشت 1395 18:20
با سلام جناب برخوردار ی بسیار خوب سروده اید موفق باشی
علیرضا خسروی 30 اردیبهشت 1395 11:13
درودها...