از آن زمان که زهجر تو دربه در شده ام
نبوده ای که ببینی شکسته تر شده ام
قدی خمیده و مویی سفید و رویی زرد
دگر نمانده شکوهی و مختصر شده ام
تویی بهار دل انگیزِ تاج گُل بر سر
منم خزان زده باغی که بی ثمر شده ام
از آن زمان که میان تو و دلم جنگ است
برای نیزه ی غم های تو سپر شده ام
تمام حرف دلم را زدیده ام برخوان
که با ندیدن روی تو خون جگر شده ام
ندارم از تو گلایه که تحفه ی عشق است
اگر هلال غریب شب و سحر شده ام
تمام هستی من کوله ای و بر دوشم
برای هستی گمگشته در سفر شده ام
دوباره ابر غم است و غروب دلتنگی
دوباره بی تو اسیر شبی دگر شده ام
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
میرعبدالله بدر ( قریشی) 28 دی 1395 08:18
درود ها بر شما جناب برخورداری گرامی
زیبا سرودید
احسنت
مرتضی برخورداری 28 دی 1395 11:22
سلام خدمت شما دوست گرامی ممنون که سر زدید