معرفی کنید

    لینک به آخرین اشعار :
  • لینک به دفاتر شعر:
  • لینک به پروفایل :

اصغر عظیمی مهر شاعر کرمانشاهی

استاد "اصغر عظیمی‌مهر"، شاعر کرمانشاهی، زاده‌ی ۳۰ اردیبهشت ماه ۱۳۵۸ خورشیدی، در کرمانشاه است.
وی مدرک کارشناسی خود را در علوم سیاسی از دانشگاه رازی کرمانشاه و کارشناسی ارشد را در رشته ادبیات فارسی را از همان دانشگاه اخذ نمود.
اصغر عظیمی مهر در چندین جشنواره از جمله جایزه شعر محمد علی بهمنی و نخستین جایزه‌ی ادبی شیراز مقام نخست را به خود اختصاص داده است.
ایشان همچنین داوری چندین کنگره‌ی شعر دفاع مقدس را نیز بر عهده داشته است.
وی مدتی نیز، مدیریت مؤسسه‌ی انتشاراتی دوک را برعهده داشته است. ‏‌‏‏‏‏‏‏
کتاب «همیشه حق با دیوانه‌‏هاست»، اثر او، برگزیده‌ی کتاب سال شعر جوان کشور در چهارمین دوره به سال ١٣٨٩ بوده است.


▪کتاب‌شناسی:
- همیشه حق با دیوانه‌هاست
- دوستت دارم، امضا
- من ظوری نداشتم
- شبی بدون تو و ساعتی که زنگ نمی‌زد
- همسایه خدا
- شعر، شیطان است
و...


▪نمونه‌ی شعر:
(۱)
[دنیای ما]
دنیا به «عصر بوسه» بر می‌گردد، اما ما -
تا موج بعدی نگذرد، هم را نمی‌بوسیم!
دیوار ِ پشتِ نقشه نمناک است و ما داریم-
در خلوت خود، بیصدا، آرام، می‌پوسیم!
***
در هر خیابان یک نفر دیوانه می‌بینی!
دیوانه هم در ذهن خود اندیشه‌ای دارد!
مثل خس و خاشاک در این خاک روییدیم!
حتی «گیاه هرز» با خود ریشه‌ای دارد!
***
سربازهای حافظ صلح‌ایم و پشت خط-
جز «زیرسیگاری» نمی‌سازیم از پوکه!
ما -نامه‌های بی‌نشان مانده در حجمِ-
صندوق‌های پستی یک شهر متروکه!-
***
خسته شدیم از بس که جنگیدیم با دنیا!
یک سال هم ای کاش «سال عاشقی» باشد!
یا اینکه باید دست آدم را بگیرد «عشق»
یا اینکه آدم بیخیال عاشقی باشد!
***
«برخاستن» تاریخ ما را زیر و رو کرده!
«بیداری» ما جای «خواب» دیگری بوده‌ست!
من در سیاست‌های این جغرافیا دیدم:
هر انتخابی، انتخاب دیگری بوده‌ست!
***
دنیا پر از «کمبود شخصیت» شده، اما -
«احزاب» اینجا تا بخواهی «شخصیت» دارند!
سخت است طرح یک شعار انتخاباتی!
مردم به خیلی چیزها حساسیت دارند!
***
معتاد اخبارِ خوش تلویزیون هستند!
بعدش همه با قهر می‌خوابند، اما من...
-من! این منِ بیگانه با هر نوع آرامش-
هرشب تمام شهر می‌خوابند، اما من...
***
-در خواب من هر شب یکی در می‌زند با خشم!-
من سمت «در» رفتم ولی «دیوار» پیدا شد!
گاهی مسیر جستجو تغییر خواهد کرد!
دنبال «فندک» گشتم و «خودکار» پیدا شد!
***
در کوچه‌ای بن‌بست باید منتظر باشم!
شاید که اینجا آخر دنیای من باشد!
شاید وصیتنامه‌ام باشد همین شعرم!
پایان این شعر آخرین امضای من باشد!
***
مانند یک دریاچه‌ی در حالِ خشکیدن
از نقشه‌ی جغرافیا کم می‌شوم، کم‌کم!
آیینه‌های ترسناکی دارد این خانه!
میترسم از چیزی که دارم می‌شوم، کم‌کم!
***
هرکس که لمسم ‌می‌کند یکباره می‌ریزم
خاکستری هستم که پای عود می‌افتد!
گم می‌شوم جوری که پیدا هم نخواهم شد-
چون قطره‌ای باران که شب در رود می‌افتد!
***
روزی به خود می‌آید این دنیا و می‌فهمد
روی زمین اصلا به آدم احتیاجی نیست!
علم پزشکی آخرش یک روز می‌گوید:
در این جهان -جز «عشق»- درد لاعلاجی نیست!
***
ما سرزمین کاملاً وارونه‌ای داریم!
«گندم» خودش اینجا نگهبان «مترسک» بود!
با این جهان از هر جهت کاری نمی‌شد کرد
دنیای ما «دنیای آدم‌های کوچک» بود!


(۲)
تو یک عمر است می‌خوانی، من از آواز می‌ترسم!
تو میرقصی ولی من از صدای ساز می‌ترسم!
تو می‌گویی که هر باغی هوای خویش را دارد!
من از بس در قفس سر کردم از آواز می‌ترسم!
از این کشور که در هر شهر آن میدان اعدامی‌ست؛
از این شهری که در هر کوچه دارد «راز» می‌ترسم!
از این کوچه که در هر خانه‌ی آن یک نفر مرده‌‌ست!
از این خانه که شب‌ها می‌شود دلباز، می‌ترسم!
همیشه بوده روی سینه‌ام سنگینی پوتین! 
که از سردار و از سرجوخه و سرباز می‌ترسم!
همیشه در ورودی تمام شهرها هستند!
از این مردان سرعت‌گیر و دست‌انداز می‌ترسم!
دلیل گریه‌ام وقت تولد حتماً این بوده‌ست:
من از پایان ِ هرچه می‌شود «آغاز»، می‌ترسم!
خدا می‌خواست من پیغمبرش باشم! ولی گفتم:
خود‌‌ ِ‌من بیشتر از هرکس از «اعجاز» می‌ترسم!
برای من هواپیما پر از احساس ناامنی‌ست!
که بعد از این‌همه پرواز، از «پرواز» می‌ترسم!
روانکاوان به من گفتند که ترس تو بی‌معنی‌ست!
ولی من باز می‌ترسم! ولی من باز می‌ترسم!.


(۳)
تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می‌گذشت
جای خون انگار از رگ‌هایم آهن می‌گذشت
می‌گذشتی از سرم گویی که از روی کویر
با غروری سر به مهر ابری سترون می‌گذشت
یا که عزراییل با مردان خود با ساز و برگ
از میان نقب رازآلود معدن می‌گذشت
قطعه قطعه می‌شدم هر لحظه مثل جمله‌ای
که مردد از لبان مردی الکن می‌گذشت
ساحران ایمان می‌آوردند موسی را اگر
ماه نو از کوچه‌ها در روز روشن می‌گذشت
شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو
باد آتش بود و از گیسوی خرمن می‌گذشت
کلبه‌ای در سینه‌ی کوهم کسی باور نکرد
حجم آواری که بر من وقت بهمن می‌گذشت
می‌گذشتم از تو پنداری که سربازی اسیر
دست بر سر از صف اردوی دشمن می‌گذشت
آتشی از عشق در من شعله ور بود و نبود
هیچ‌کس آگاه از جنگی که در من می‌گذشت.


(۴)
گاهی آدم مثل «یک دیوانه» می‌چرخد فقط!
مثل «جغدی در دل ویرانه»، می‌چرخد فقط!
گاه بعد از بدرقه، تا چند‌ساعت یک‌ نفر-
بی‌هدف در سالن پایانه می‌چرخد فقط!
گاه غیر از کوچه‌گردی نیست کار دیگری!
یاکریمی که ندارد لانه، می‌چرخد فقط!
گاه عاشق از دل معشوق خود آگاه نیست!
شمع می‌سوزد، ولی پروانه می‌چرخد فقط!
-رسم مستان است- این‌جا هر که بدمستی کند-
تا سحر در کوچه‌ی میخانه می‌چرخد فقط!
روح من شهری بزرگ ا‌ست و تمام شهر را- 
«اهل» می‌داند، ولی «بیگانه» می‌چرخد فقط!
«مرگ» پرسه می‌زند در کوچه‌ها مثل شبح!
توی این شهر آدم دیوانه می‌چرخد فقط!
من گمانم « آدم بی‌عشق» در دنیای ما -
مثل یک کور است که در خانه می‌چرخد فقط!.


(۵)
چرا هر وقت باران می‌شود، یاد تو می‌افتم؟!
چرا تا ماه «آبان» می‌شود، یاد تو می‌افتم؟!
تمام جاده‌ها را گشتم اما تا که حرفی از-
مسیر «ساوه-تهران» می‌شود، یاد تو می‌افتم!
چرا هرجا که هر عشقی به شکلی می‌شود «آغاز»؛
و هرجا حرف «پایان» می‌شود، یاد تو می‌افتم!
به هر جمعی که صحبت از جنون و عشق و زیبایی
-به هر شکلی- که عنوان می‌شود، یاد تو می‌افتم!
چرا هرجا به هر علت، به هر شکل و به هر حالت-
زنی مویش پریشان میشود، یاد تو می‌افتم!
اگر پاییز یک عمر است «فصل عاشقان» بوده ست،
چرا وقتی زمستان می‌شود یاد تو می‌افتم؟!
چرا هروقت می‌پیچد زنی در آخر کوچه
-و از دیدم که پنهان می‌شود- یاد تو می‌افتم؟!
درون من «چه آشوبی به پا کردی؟!» ، نمی‌دانم!
ولی هر وقت طوفان می‌شود، یاد تو می‌افتم!
نمی‌دانم! نمی‌دانم! نمی‌دانم! نمی‌دانم!
چرا وقتی که باران می‌شود یاد تو می‌افتم؟!
چرا وقتی که باران می‌شود یاد تو می‌افتم؟!
چرا وقتی که باران می‌شود یاد تو می‌افتم؟!


(۶)
کاش تنها شادی دنیای غمگینم تو باشی
مثل سایه پیش من هرجا که بنشینم تو باشی!
خسته هستم! خسته هستم! خسته! میخواهم بخوابم!
کاشکی آرامش این خواب سنگینم تو باشی!
خواب دیدم یک نفر دارد به دنیایم می‌آید!
می‌شود تعبیر این رؤیای شیرینم تو باشی!
وقت بیماری اگر میشد که دستت را بگیرم!
می‌شود آرامش و درمان و تسکینم تو باشی!
«این‌همانی» حس ناب قصه‌های عاشقانه ست!
کاش در هر قصه‌ای هم آن و هم اینم تو باشی!
«زن» به چشم من خودش مجموعه‌ای از معجزات است!
-دین من این است- می‌خواهم که آیینم تو باشی!
زل به عکس‌ات می‌زنم در تختخوابم، قبل  خواب‌ام-
دوست دارم آخرین چیزی که می‌بینم تو باشی!.



گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 126 نفر 297 بار خواندند
محمد مولوی (08 /07/ 1402)   |

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا