وقتی هیچ صدایی
به صدایی نمی رسید
وقتی ازآسمان شب
خوشه های خشم می بارید
وقتی درد فقط
درآغوش مرگ درمان می شد
درسراشیبی شب سقوط
درامتداد جنگل وحشت
صدایت را شنیدم
چه قیامتی بود
معجزه تحریرربنا
یک سمفو...

آشوب رنگین پاییز
با لمس لطیف دستان خورشید
نشسته درتن ترد برگها
با این همه رقص زیبای نور
درمنشوررنگارنگ فصلها
هیچ رنگی نیست برای ما
جزمشکی
که آنهم سهم
ویاروسیع بوم شب شد
اما من دراین مشکی غلیظ
د...

من آن دریای طوفانی بی ساحل
که به وقت هجوم موجهای جاهل
نمی داند سرش را به کدام سخره بکوبد
ازکلاردشت می آیم
عروس مازندران
می دانی چه به روزش آوردند؟
راش و صنوبرش را سربریدند
برتپه های سرسبزش تیرآهن کش...

قصه شب

حالم خوش نیست
خورشید پاییزی ازهره پشت بام
سرمی خورد پشت کوچه ها
ماه باگونه ای سرخ
از پشت تپه ها بالا می رود
صدایی نیست
نفسی نیست
جزهن وهن اسبان مطیع
دشت تا انتها سرشارازشب است
دوردست ها
س...

دلارام
هربارکه دستان مخملینت را
برسینه ام می گذاری
عطریاس سفید می گیرد تنم
چقدر شیرینست
این بوی عشق
هربارکه نگاهم می کنی
هزارپروانه ی آبی
پرمی کشند
ازپیله چشمانم
به سمت شانه های تو
وهربارکه می خ...