زنی ساده وبی سایه
ازقبیله بهار
عشق درباغزارچشمانش
چهارفصل شکوفه می داد
مهربان بانویی که فرشتگان
چادرهمت را برکمرگاهش
پیچ درپیچ بسته بودند
تا هرگزخستگی را
آری نگوید باهجای تسلیم
سنگین وبا صلابت
رنج...
درطاقت عظیم صبرش
زانوزده بود
وخواب همیشه شرمسار...
درسنگینی پلک هایش
پرپرمی زد
چونان ستاره ای
جامانده ازآغوش خورشید
خون گرم و پرحرارت
بانو!
ازکدام سفره نان خوردی
که حوا
برفرازدروازه رستاخیز
ازتو گواه می گیرد.
جمشید اسماعیلی
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 7
امیر عاجلو 20 دی 1399 22:17
درود بزرگوار ا
منصور آفرید 21 دی 1399 09:55
درود بر استاد اسماعیلی عزیز
بسیارزیبا
کاویان هایل مقدم 21 دی 1399 11:26
درودتان استاد
و به انتظار کارهای بیشتر شما
محمد مولوی 04 اسفند 1399 14:15
درودبرشما
تولدتان مبارک باد
منوچهر فتیان پور 11 اسفند 1399 15:30
درود بر شما استاد اسماعیلی عالیقدر
پژمان خلیلی 22 اردیبهشت 1400 22:00
عالی عالی عالی
حسن مصطفایی دهنوی 04 اسفند 1400 06:58
درودها بر شما استاد
بسیار زیبا و دلنشین سروده اید
قلمتان نویسا، موفق باشید
تولدتان مبارک