چشم هات دیگر غریبه نبودند
این را وقتی فهمیدم
که داشتند رد پای باران را دنبال می کردند
درست اشک شوق ریزان
پا به پا
به دنبال او...
و قلبت دیگر غریبه نبود
همینطور لب هات
آنان دنبال ایستگاه آخر بودند
ایست...

هر  روز  به  دیدار  بهاران بشتاب
فریاد به پا کن  به  دیاران بشتاب
آهسته  و  پیوسته  مرا   یاد  بکن
با حوصله بر جمع خماران بشتاب

...

امروز بیا تا گل و سنبل باشیم
مانند یکی ساز چو بلبل باشیم
هر لحظه بنوشیم شرابی قرمز
تا مثل گلی زرد فقط گل باشیم

به من نگاه کن
به قلبم
و به حرارت عشقی فروزان
که چگونه فریاد از تنهایی می زند .

به ابر نگاه کن
که چگونه
عشق خود را به زمین هدیه می کند
و وارد قلب تشنه اش می شود

نگاه کن!

اکنون نگاه کن
به دریای چشمان...

ساقیا   امشب   صفایی  ده   به  دلبازان  ما
بار   ها   آتش بزن   بر    جان   جانبازان  ما
عمر ما  را  دهر  ما  را  کن  تبارک  ای  عزیز
روز و شب صهبای خونین ده به سربازان ما
با   تو  دنیا   شاد   باشد  ...