چشم هات دیگر غریبه نبودند
این را وقتی فهمیدم
که داشتند رد پای باران را دنبال می کردند
درست اشک شوق ریزان
پا به پا
به دنبال او...
و قلبت دیگر غریبه نبود
همینطور لب هات
آنان دنبال ایستگاه آخر بودند
ایستگاهی که
سالهاست فراری بود
و خنده هات دیگر غریبه نبودند
این را درست وقتی فهمیدم
که در آغوشم بودی!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 21 اردیبهشت 1401 14:20
درود بر شما