پرسش کنی که عمر جهان از چه رو برفت
گویم ترا چنان که سوال ت به لب گذشت
قرنی گذشت و هزاران هزاره قرن
چون پلک چشم به مژگان زدن زمان گذشت...

اسماعیل خویی????
آمدن ۹تیر۱۳۱۷/ مشهد
رفتن ۴ خرداد۱۴۰۰ / لندن


????????با من بگو: وقتی که صدها صدهزاران سال بگذشت،
آنگاه...
اما مگو:
هرگز !
هرگز، چه دور است، آه !
هرگز، چه وحشتناک؛
هرگز، چه بی رحم اس...

یاد ایامی که در دل یک پناهی داشتم
در بساط عیش و عشرت بانگ هستی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانه وار
یاد آن دلداگیها روز و شبها آشیانی داشتم
باورم هرگز نبود آخر که با روح و تنم
آن ه...

هیهات از این قصه که من دیدم و خواندم
حیران شدم از هر چه گفتند و شنیدم
در خاطره ام وصف جهان بود چو دیدم
دردا و دریغا که از آن خوش نشنیدم
فصلی که در آن خواب به تکرار بدیدم
جز عربده و ساز مخالف نشنیدم
ز...

آه ای سوار راه عمر تو بگو مقصدت کجاست
این گونه تند و شتابان گذر کنی
آیا مسیر عبورت به سمت آب
یا آنکه سمت درختان گذر تراست
آیا مسیر راه تو دور است یا قریب
یک خاطره تو بگو از جوانیت
از کودکی سخن بگو ...