می خواستم از اینجا برخیزم و به دیار تو بیایم.
اما ، این چنین که سپیدارهای بلند در اطراف من قد بر افراشته اند.
این چنین که طبیعت و هستی مرا احاطه کرده
و برایم داستان ها می خواند.
این چنین که پرتوی خورشید بر من می تابد و گرما می دهد ،
توان آمدن ندارد
اما تاب ماندن هم ندارم.
دلم می خواست از پرواز پرنده ها سخن گویم ،
از نگریستن به دریای بیکران ،
از امواج خروشان ،
از گرمی نگاه کودکی که سررشته سخن از دستش پرید و پریشانی بر خاطرش نشست.
سکوت در دل شب همه جا را فرا گرفته
و مهتاب همه جا را روشن کرده بود.
سکوت شب را در هم خواهم شکست
تا همه اشک های طفلی را که در دل شب بر گونه اش می نشیند ، ببینند.
تا یاران از هم جدا شده
باری دیگر گرمی دستان یکدیگر را احساس کنند.
سکوت شب را در هم خواهم شکست
تا همه باز طلوع خورشید را ببینند.
نظر 6
علی معصومی 19 فروردین 1399 11:32
♡♡♡♡♡♡
☆☆☆☆☆
پردیس میرزاحسین کاشی 20 فروردین 1399 08:55
سعید فلاحی 20 فروردین 1399 06:05
درودها شاعر گرامی
اثر زیبایتان را با لڋت و علاقه خواندم
احسنت و دستمریزاد
آفرین
شاد و سرافراز باشید
پردیس میرزاحسین کاشی 20 فروردین 1399 08:55
درود بر شما. ممنون که زیبا می خوانید
خسرو فیضی 20 فروردین 1399 17:45
. با بهترین درودهایم
. استاد . مهر بانوی فرهیخته . به زیباترین وجهی عواطف انسانی را
. در یک متن ادبی ترسیم کرده اید .
. گاه از خورشید برای شکستن تیره شب ابلیس کمک گرفته اید
. گاه اشک هایی را از گونه نوازش گونه پاک کرده اید . .
. فوق العاده زیبا و عاطفی . .
.
. اگر مایل بوید . . بلاگ اسکای خوان هشتم . متعلق به بنده است ببینید
محمد مولوی 24 اردیبهشت 1399 02:54
درود ها