معرفی کنید

    لینک به آخرین اشعار :
  • لینک به دفاتر شعر:
  • لینک به پروفایل :

حکایت زاهد

زاهدی گوید:
جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد:

اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من
گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد.
او گفت: ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت
به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی.
گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟

سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت
گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت
و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟

چهارم: زنی بسیار زیبا که درحال خشم
از شوهرش شکایت میکرد. گفتم اول
رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن.
گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم
چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری

منبع ؟؟

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 85 نفر 185 بار خواندند
محمد مولوی (12 /02/ 1402)   | فیروزه سمیعی (08 /04/ 1402)   | آرش رضایی (09 /06/ 1402)   |

نظر 2

  • فیروزه سمیعی   08 تیر 1402 01:35

    زنده باد
    هوشمندانه و حق گفته اید
    applause applause rose rose

    • محمد مولوی   01 امرداد 1402 00:49

      سلام و درود سپاسگزارم بانو سمیعی شاعر گرانقدر
      rose rose rose

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا