آمدش آن دلربا یک دَم صفایی کرد و رفت
این دل وامانده را بازم هوایی کرد و رفت
دل، گرفتار مانده در حال و هوای عشق او
گفتمش عاشق شدم، او بی وفایی کرد و رفت
من ز چشم او چه گویم چون نگینی پُر فروغ
با همان چشمان دلم را، دلربایی کرد و رفت
بوسه ای بر جان ما زد با لب لعلش، چنان
آن چنان جانم گرفت و جان زدایی کرد و رفت
بوسه باران می کنم دستان آن مه روی جان
او منِ من در منِ من، جانمایی کرد و رفت
فکر یار شاید عبث بود و ره او پُر کلک
فتنه ها در سر چو بودش دل رهایی کرد و رفت
مهر او بر جان نشاندم عاشقی کردم خموش
از خَم ابروی خود، این بی مرامی کرد و رفت
«هایلی» دیدی که گر خالق بخواهد این عدو
می شود خیری برایت، یار جدایی کرد و رفت
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 04 بهمن 1402 11:18
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
کیوان هایلی 03 اردیبهشت 1403 18:08
درودها خدمت شما جناب عاجلو بزرگوار
سپاسگزار مهرتان نوش نگاهتون