انگار
ناقوس ها را بصدا در می آورد
وقتی
قاشق میزد
دختر چشم سیاهی که
توی کوچه ایستاده،
همچون
آتشکده ی قلبم
سوزان است
حضور پُر از احساسش
باید سوخت در این آتش
جای پَر زدن
همین کافیست برای عاشق شدن
رفتم
درون کاسه اش گذاشتم
قلبم را،
ناقوس ها
همیشه مهمترین ها را
خبر میدهند.
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 24 اسفند 1399 12:44
.مانا باشید و شاعر
جواد مرادی 24 اسفند 1399 14:45
تشکر جناب عاجلو
کاویان هایل مقدم 24 اسفند 1399 13:05
یاد اون روزا به خیر
یاد اون حرفا به خیر
پشت در با چادر و چارچوق سبز گل گلی
میومد کاسه به دست آهوی زیبا، سوگلی
صدای قاشق زنی، خنده و شادی و خوشی
همه جا پخش شده بود پشت دیوار کاه گلی
ستاره بارون می شد تو کوچه و محلمه مون
عکس مهتاب توی برکه پای اون خشت پلی
.........
آفرین دوست تصویرگرم
جواد مرادی 24 اسفند 1399 14:46
سپاسگزار مهرتان هستم جناب هایل عزیز
بهنام حیدری فخر 24 اسفند 1399 13:07
درود بر شما جناب استاد مرادی ادیب ارجمند و فرهیخته
بسیار تاثیرگذار و تأمل برانگیز سرودید گرامی
جواد مرادی 24 اسفند 1399 14:47
مچکرم جناب حیدری
لطف دارید به بنده