مثل افیون می شوی جاری به شریانهای من
می رود در خلسه با گیراییت اجزای من
مردمکهای تو در هر کاسه چون تریاک ناب
می کشد در پای منقل چشم بی پروای من
با ولع می گیرم از چشمت چنان کامی که خون
می شود جوی مذابی در مسیر نای من
می نشیند هرم گرما بر تمام چهره ام
تا که می افتد به یاد بوسه ات لبهای من
در شگفتم من که خلقت ,خلقت آخر از چه کرد
بس که بی همتایی از زیبایی ای زیبای من
ضربدر بر نامه ی عشقم نزن تا بنگری
ضرب در عشق تو دارد خط به خط انشای من
پلکها را می نهی بر هم زمستان می شود
کم بپوشان آفتاب دیده از دنیای من
التماست کردم از بیگانه دوری کن ولی
من شدم از هرکسی بیگانه تر ای وای من
چون برنجانی مرا آسوده ننشین, عاقبت
می برد کاشانه ات را اشک سیل آسای من
با چه دقت کاشتی ای آفرین بر همتت
دانه های پنبه در خاک سر و سیمای من
روزی آخر می کنی اذعان که در عالم کسی
نیست قادر تا گذارد پا به جای پای من
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 19 اردیبهشت 1401 18:53
درود بر شما
علی مزینانی عسکری 20 اردیبهشت 1401 08:17
درود استاد عزیز
دستمریزاد