با نقاب دوستی، آفت به کِشتم زد حسود
رعدِ نحسی بر سپهر سرنوشتم زد حسود
نامبارک خصلتی را یادگاری داد و رفت
بذرِ کین آلود، بر دشت سِرِشتم زد حسود
باورم را، تاب آوردن، برایش سخت بود
لاجَرَم آتش به محراب و کُنِشتم زد حسود
خواستم کاخ رفاقت، هدیه اش سازم ولی
با کلنگ دشمنی بر طاقِ خِشتم زد حسود
خواستم با پای دل، از روی نفرت بُگْذرم
در نگاهِ کوتهَش، تصویر زشتم زد حسود
با هزاران شعبده، در وادی فکر و خیال
دوزخی آراست و رنگِ بهشتم زد حسود
پاسخ هر نامه اش را، گرچه دادم با ادب
ترجمان ناقصی، بر پی نوشتم زد حسود
رشته های دوستی را عاقبت با رَشک خود
پنبه کرد و آتشی بر هرچه رِشتم زد حسود
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 17 تیر 1402 11:23
.مانا باشید و شاعر
قاسم لبیکی 22 تیر 1402 19:30
درود فراوان
سروده ای زیبا با مفهومی زیباتر را خواندم
سپاس