قرار شد، تو رهِ آرزوی من باشی
نگارِ سادهٔ خوش خُلق و خوی من باشی
در این زمانۀ سرشار از ریاکاری
رفیق خوش سخنِ راستگوی من باشی
قرار بود، نگهدارِ گنج اسرارم
امین مصلحت و آبروی من باشی
بنا نبود، که تا دل شکارِ چشمت شد
به جای بذلِ محبّت، عدوی من باشی
شبانه روز مرا سرزنش کنی بی جا
چو زهر مُهلکی اندر سبوی من باشی
درون چرخ دلم، چوبِ غصّه بگذاری
مدام در همه جا عیب جوی من باشی
مگر به غیر صداقت چه دیده ای از من؟
چه می شد آینه ای روبروی من باشی؟
خدا کند که از این کوره راه، برگردی
ندیم درد دل و گفتگوی من باشی
دوباره، ساکنِ گلزارِ عاشقی گردی
دوباره مثل عسل در گلوی من باشی
خدا کند نرسد باورم، به آن مرزی
که عکس اسکلتِ آرزوی من باشی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 30 مهر 1402 11:19
سلام ودرود
سیاوش دریابار 30 مهر 1402 12:22
کدخدا
می خواست خدایی کند
اما نشد
بعد مرگ پادشاه
در شهر شاهی کند
اما نشد
با سلام و درود فراوان
شعر شما را خواندم
زیبا و دلنشین بود
برایتان قلبا آرزوی توفیق دارم
قلم سبزتان همیشه نویسا
روح تان جاودان و پر فتوح
موفق باشید
سروش اسکندری 02 آبان 1402 10:56
جناب کرمی زیبا سرودید