کارِ عشق و عاشقیمان تا کمی بالا گرفت
کوسِ رسواییِ مان اقصایِ عالم را گرفت
جان به جرم عاشقی آواره و تبعید شد
خُرد شد تحقیر شد در قالب تن جا گرفت
کِیفَرِ عشقِ من و تو حکمِ ننگ و طرد داشت
دانهیِ ناچیزِ گندم عرش را از ما گرفت
آخرِ این قصّه از روزِ ازل معلوم بود
از همان روزی که بذرِ عشق در ما پا گرفت
آنکه با کبر و حسد بر آدمی سجده نکرد
انتقامش را چنین از خیلِ آدم ها گرفت
عمرمان را یکسره در بیم و حسرت باختیم
لذّتِ امروز را اندیشهیِ فردا گرفت
جامِ می بود و فراموشیِ غم هامان ولی
از کف ما جام را عقل با فتوا گرفت
شور مستی و جوانی بود و یک دنیا امید
پیری از راه آمد و آن را ز ما یکجا گرفت
زندگی چون تاجری طمّاع در بازار دهر
دانه ای گندم اگر بخشید خرمن ها گرفت
باورش سخت است و جانفرساست امّا بی گمان
دانهیِ ناچیز گندم عرش را از ما گرفت
#جواد_امیرحسینی(مهراد)
۴ اسفند ۱۴۰۱
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 05 اسفند 1401 15:59
درود بر شما
کتایون رها 05 اسفند 1401 19:24
با سلامی چو بوی خوش آشنایی
خستگی از تنم رفت تا غزل ناب استاد را خواندم
.
زندگی چون تاجری طمّاع در بازار دهر
دانه ای گندم اگر بخشید خرمن ها گرفت
باورش سخت است و جانفرساست امّا بی گمان
دانهیِ ناچیز گندم عرش را از ما گرفت
.
عالی بود . . عالی استاد
استاد گرامی لطفاً به صفحه دیگر شاعران بروید
تشویق و نقد کنید !! آنان پاسخ میدهند و به رسم ادب
به صفحه شما خواهند آمد و
بدینگونه ازتباط صمیمانه و صادقانه ای را شاهد خواهیم بود
سر ارادت ما و آستانه حضرت دوست
اسماعیل سهامی 08 اسفند 1401 12:28
بسیار عالی