تا بود شکستند دل و دست و سرش را
تا حرف کمک شد همه بستند درش را
هنگامه درد و غم و روز بد او هم
خم کرد تماشای رفیقان کمرش را
کاری که نکردند شود درد وغمش کم
ای کاش نمیسوخت برادر جگرش را
میخواست کمی اوج بگیرد که دوباره
با سنگ شکستند سر و بال و پرش را
روزی که از این دارفنا دیدهٔ خود بست
گفتند به هم با غم و حسرت خبرش را
فریاد که این مرده خور و مرده پرستان
چون رفت گرفتند همه دور و برش را
#احمدصیفوری
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 28 امرداد 1401 16:12
درود بر شما
زهرا آهن 28 امرداد 1401 21:02
میخواست کمی اوج بگیرد که دوباره
با سنگ شکستند سر و بال و پرش را
زیبا بود
حافظ کریمی 29 امرداد 1401 02:55
jalal babaie 29 امرداد 1401 21:55
احسنت چه زیبا سرودید