کوهی که مشتاقی به پنهان بودن خود
می ترسی از توفان به لرزان بودن خود
من نیز می ترسم که پاهایم بلغزد
بی اعتمادم چون به انسان بودن خود
چون شهر دوری در کنار مرز وحشت
می ترسم از تصمیم استان بودن خود
با این جنایت ها کنار کعبه ی دوست
ناراضیم از این مسلمان بودن خود
یک روز خوش در نفس آزادی من نیست
خوشحالم از تقدیر زندان بودن خود
صندوق زر خالی است ای سرباز عاقل
بردار دست از این نگهبان بودن خود
یک عمر بیگاری برای عشق بس نیست؟
خر می خورد شلاق ارزان بودن خود
روزی که شد قانون جنگل با مسلسل
برگشته شیر نر ز سلطان بودن خود
دست مترسک ها به دزدی کرده عادت
دیگر پشیمانم ز دهقان بودن خود
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 4
محمد جوکار 29 اردیبهشت 1395 00:50
درود و آفرینت باد جناب نادری عزیز
خرسندم که اولینم در خوانش غزل زیبایتان
حمیدرضا عبدلی 29 اردیبهشت 1395 18:21
با سلام استاد بسیار عالی موفق باشی
اله یار خادمیان 29 اردیبهشت 1395 22:32
سلام بر شما موفق وموید باشی
آزاده آرامی 01 خرداد 1395 11:02
درود
غزل زیبایی بود