میروی و رفتنت چون جنگ غوغا می کند
شعر هم اشک تو را فانوس دریا می کند
بارها و بارها گفتم بیا جانان من...
این دلِ مغرور تو امروز و فردا می کند
من که شیرینم تو فرهادم بشو باری دگر
لیلی ام با عشق مجنون و تماشا می کند
سال ها دیوانه و آواره ی روی توام...
چون خیالت خاطراتم را هویدا می کند
تا مَثل ها گفته اند از تو،ز من در قصه ها
این مَثل لختی مرا هَم غرق و رسوا میکند
من که در جوی فراموشیِ تو بودم ولی..
عشق هم مِهر تو را در قلب من جا می کند
گفته بودم تا نباشی چون جسد افتاده ام...
این دل عاشق تو را تکذیب و حاشا می کند
شاعری سرگشته ام تا که بگفتم وصف تو
این غزل با بودنت قافیه پیدا می کند..
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 03 بهمن 1401 22:46
لطیف و دلنشین
منوچهر کشاورز 06 بهمن 1401 11:10
سلام . بسیار زیبا سروده اید.
حامد بشیر 06 بهمن 1401 15:01
محمد مولوی 06 شهریور 1402 00:03
درودبرشما
زادروزتان مبارک