یک روز باران می زند بر کشت زار ما
سر میخورد از سینه طوفان غبار ما
روزی به مقصد میرسد حالا وقتش نیست
بر پهنه این دشت میتازد سوار ما
هرچند گلها می نشینند در بر شبنم
بی منت شبنم گلستان است دیار ما
این خاک خشک هم دردل صحرا نمی میرد
جان می دهد روزی به صحرا جویبار ما
در دور دست ها مانده اند اما امیدی هست
شاید بیایند دل خوشی ها در کنار ما
برخیز حصارت را بچین سرتاسر این باغ
روزی بهاران می رسند پشت حصار ما
این آشنایان دوستان را هم ملالی نیست
روزی قدم خواهند گذاشت سمت مزار ما
حسین وصال پور
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 16 بهمن 1401 12:57
لطیف و دلنشین