غمی خفته با اشک ز چشمم برون زد
چنان کوهساری که جوش از درون زد
اگر بخت و اقبال یارای من نیست
چه گویم که تقدیر به بختم نگون زد
درونم نگه داشته ام مار زخمی
که هردم به جانم سمی نیشگون زد
بهم ریخته ای بد جهانم نگاه کن
که انگار جهانی به جانم قشون زد
چنین است ره عشق که فرهاد عاشق
به زلف تری ،تیشه بر بیستون زد
تو ای ساحل پرگلایه ندیدی چگونه
دلم جای دریا به صحرای خون زد
حسین وصال پور
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 18 بهمن 1401 13:57
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید