من آن باریکه آبم که افتادم به دریایی
همان کوهی که شد پا گیر صحرایی
گلی شاداب بودم در میان باغچه های عشق
که از بخت بدم پژمرده ام در چشم شهلایی
من از مجنون گرفتم درس عشق جاودانی را
که خود ویران کنم ،آبادی ام در زلف لیلایی
کلاغ وارانه خوش بودم به قیل و قال های خود
نفس های مرا حبس کرده در خود مرغ مینایی
مسلمانی به جانم بسته اما خوب میدانم
که جانم میدهد هرلحظه آن یار مسیحایی
خیالی نیست میدانم در این بازار آشفته
کسی هم هست که قیمت می کند آشفته سیمایی
دل من خوب میداند مصیبت های دنیا را
که بر دیوارش آویخته اند حسرت های دنیایی
پشیمانی ندارند مرده دل های حیات عشق
که عشق است و سر و بیهوده سودایی
حسین وصال پور
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 22 بهمن 1401 14:18
سلام ودرود