تو در چشمان من بنگر تمام بیقراری را
زمستانی که می بارد از این ابر بهاری را
نگاهم کن که چشمانت اگر چه زندگی بخش اند
ولی از من گرفتند زندگی و سازگاری را
خداوند هم به آدم ها حسودی میکند وقتی
که انسانش فروخت بر نازچشمی رستگاری را
گهی آشوب،گهی طوفان،گهی آرام و خوشبینم
چنان موری که در راهش ببیند جویباری را
نشستی در دلم اما به خونش می کشی هردم
همینجا بود که دیدم دشمنی و همجواری را
جفا کردی به من هرچند، وفای عهد تو دارم
ز هجر آموخته ام راز وفا و ماندگاری را
حسین وصال پور
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 02 اسفند 1401 18:06
.مانا باشید و شاعر