به تار زلف و ابروی شبیه خنجرت سوگند
قیامت گربه پا خیزد من از تو دل نخواهم کند
دچارم همچو طوقی که سرانجامش همین بام است
اگر آزاد پر گیرم ،اگر بی بال ،اگر در بند
درختم ریشه های من میان سینه ات برپاست
بمیرم من در آن نوبت که از تو برکنم پیوند
نیاید مثل من دیگر قماربازی چنین فاتح
که هست و نیستِ دنیارا ببازد روی یک لبخند
به این دوری نمی بازم ،حتی یک لحظه یادت را
به شوق دیدن رویت تحمل می کنم هرچند !
در این تنهایی وحشت نبودت سخت جان فرساست
چنان شب بی حضور ماه ،چنان یعقوب بی فرزند
حسین وصال پور
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 13 آبان 1402 21:16
فاطمه مهری 14 آبان 1402 23:08
درود بر شما جناب وصال پور شعر زیبایی خواندیم از قلم زرینتان
سروش اسکندری 15 آبان 1402 08:44
درود بر شما جناب وصال پور عالی سرودید
سیاوش دریابار 15 آبان 1402 12:58
....یه قل دو قل.....
کاش پیرمرد قبیله
سنگهای ریزش را
می کاشت
باران که که می امد
درخت کوه سبز می شد
وقتی میوه اش می چید
سنگ ریزه
برداشت می کرد
سلام
روز شما بخیر
مهمان دفتر شعر شما بودم
شیوا روان و با نشاط سروده اید
قلبا ارزوی توفیق روز افزون برایتان دارم
مانا باشید