.....عشقی به سر نیست.......
عشق ز شمع بیاموز که عشقی به سر نیست
چون شمع نسوزد آتش ز دل پروانه خبر نیست
عشق از عطش شمع و ز سوداگری دهر بیاموز
چون میسوزد و می سازد از عشق حذر نیست
گفتند در این عهد و زمان می مرد فکن نیست
پرسید جام ز شور و شوق مگر شراب شر نیست
چون قد چو سرو فکنی روزی شکنندت خبر دار
آن کس که ز دل بشکستنش صبح سحر نیست
وان پیر مغان خاک فغان را ز مستی چه سرایی
آیی به دل دیوانه ما دیوانه ما دیوانه مگر نیست
دریا مسرای شعر که بیشتر نتوان گفت خقیقت
انبوه دلی بیشتر از شوق من و شرم نظر نیست
این خاک که ما پای بر آن از سر قهر عهد نهادیم
از ما و منی بنی آدمیان میگذرد چون گذر نیست
لب بند که فرو بند کنند چشم خسان را
آن خار که که در گلبن و باغ لانه به بر نیست
سیاوش دریابار _۲۸ بهمن۴۰۲
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 29 بهمن 1402 15:59
درود و سلام موفق و مانا باشید
فرامرز عبداله پور 30 بهمن 1402 14:09
درود
زیبا ودلنشین وپراحساس
سروده اید
????????❤⚘
رقص قلمتان ابدی
محمدشفیع دریانورد 04 اسفند 1402 12:03
بسیار زیبا
شادباش و دیرزی