آمد و آمد و آمد
آنقدر نزدیک که هیچ فاصله ای بینشان نبود
حُرمِ نفسهایش با پوستِ صورتش برخورد میکرد...
چنان خورشیدی سوزان بود که میخواست نوگلی تازه را از زیرِ برفِ زمستانی بیرون بکشد
برفها ذوب شدند و شقایقی سرخ پدیدار شد،
سرخی اش را دید، عطرش را بویید، نوازشش کرد.....
و شقایقِ عاشق دلداده شد و مجنون،
به ناگاه قلبش گرفت و دید میرود خورشیدِتابانش، همچون نسیمی رهگذر ...
دور شد و دور و دورتر،
آنقدر دور که گویی هرگز نبوده،
اما ؛!
شقایق پژمرد، از سرمایِ دوباره و یخبندانِ درون....
افسرد، از داغی که بر دلش ماند و آتشی که دل زارش را خون کرد ...
« داغی که بر قلبِ شقایق نشاند، شد نشانِ عاشقی.....»
#نساء_قنبری
#یگانه
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 23 آبان 1402 09:56
.مانا باشید و شاعر