زشرح حدیث عقل وجنون دلم آکنده شد به عشق مجنون
همی مجنون مست شد بی قرار دل لیلی سرمست شد بی قرار
لبریزشد چشم وعقل بی قرار واهمه ننمود زاختیار بی قرار
عقل محکمه ی حق وانصاف بود دل محبس شوق وصال بی قرار یاربود
آه زمن که متهم بر جرم ناکرده شدم محبوس عشق مغیره وخوار شدم
روزی ز شوق عشق در میانه ره دیدم درویشی سرشت
درویش گفتا ای عاشق سرمست ناگاه دل مبند بر این عشق سرمست
افتد عنان وجودت بر دستها آبرو وشرفت بر دستها
گفتا ای پسرک عاشق سرمستم نکن باخود آتش زهستم
فلک بر این زمانه ندای عشق فغان می کند معشوق بی حیا زین خرمن آتش می کند
گفتا مبند دل براین سیرت ظاهر گفتم درویشا تاکی ریاضت وکافر
گفتم جاهلا عشق معجزه ی دهر بود سراسیمه ی معشوق وصال یار بود
عشق همچو قمر هویدا گردد دل عاشق سراسیمه تجلی گردد
گفتا جوانم پند آموز که زمانه درس آموزد
گر عبرت نگیری زخمی به پهنای دل اموزد
گفتم شیخا سیه نگون مباش لعلا دل عاشق شوق پرواز بایار داشت
گفتامکن زحیاتت کاهلی مزن لگد به دولت عاقلی
لاشخوران همی چشم امید شکارند عاشقان صید اخیال اغیارند
مخدوع زالو صفتان مباش آهوی صید شغالان مباش
هرگه به دام شور عشق فتد همچو ماهی صید تور شکار فتد
برو بیندیش ز وصف عشق که حقه بازان ز اند آرزوی شکارند
گفتم شیخا چه کنم دل باخته ام هزارو یک عشق جان باخته ام
یار من نگین انگشتریست مروارید دریای آدمیست
زوصفش گویم یا نگاه پرتابش زقدش گویم یاسیمای پروقارش
گفتا خیال ز مهمل مباف که روزگار نهد درس پرتاب
ناگاه روزی طوفان تنیدن گرفت نقاب ز چهره ی یار بر گرفت
همی دیدم ناگه طعام شغالانم هرچه داد زدم ای عشق دستم بگیر دیدم غرق منجلابم
ای فلک سیه نگون باشی دلم شکستی و وجودم حیران
به امید اهم همیشه ویران باشی.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 27 آذر 1402 13:04
درود بر شما
محمد جواد علی نژاد 30 دی 1402 00:41
ممنونم