تب و تاب دریاها
شانه های زخمی کوه
گونه ی کویر
پیشانی شکسته ی نجابت
قامت وترانه های بندر را
با آرایش خودش
می کشد
اینچنین زنی که
حقیقت کلاسیک شعریست تلخ
لطیف در دهان مردی عاشق کاک ،
رنجش
همخویش تنور در شفق درد،
لبریزکرده ام
آواز های روشن غم را در خونم
در ،خونم
دست و پا زدنی
که
انگشت بر فاصله های به ناچار
دارد،
خیام می نوشم
و از حزین خوشبخت ترم
خورشید دریغ
چه سرمای اعظمی دارد،
ریل ها ، جاده ها
آسمان
و حتی خدا
ما را به هم نمی رساند
لاینقطع
از گور خویش بر می خیزیم
و ذبح یاد
دوباره از رگ ذهن خون جاری می کند
عشق من برفیست
در شب تاریک
که
به صبح نمی رسد
کاش
کوهستان معجزه
قطعه های یخی حسرت را
فرو بریزد.
محبوبه طاری دشتی
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 2
علیرضا خسروی 13 آذر 1394 12:06
حسین سپهری (پرواز) 13 آذر 1394 20:58
درود