پرنده ی تنها
نه پرواز می دانست
نه دیگر حوصله ای
برای رسیدن به آسمان داشت
همه ی در های شهر را کوبید
به پنجره ها خیره ماند.
اما نه دری باز شد و
نه پنجره ای
لحظه ،
لحظه ی رفتن بود
زمان،
زمانی نا معلوم .
بال هایش را گشود
رویاهایش را
قلبِ بی پناهش را
با خودش بُرد و
به شهری نا معلوم پرواز کرد...
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 4
نسرین قلندری 05 دی 1394 10:49
درود
مسعود احمدی 05 دی 1394 15:19
غرق گشته ام
چون پلنگی تشنه
که ماه را
از مرداب نوشیده باشد !
درود بر شما جناب ابراهیمی عزیز
علیرضا خسروی 05 دی 1394 15:23
احسنت
زیباست
غفور ابراهیمی 05 دی 1394 19:33
ممنونم از همراهی دوستان و شاعران عزیز