پیری
کم کم این تاب و تب عشق زسر می افتد
قافله از ره و وادی زخطر می افتد
کوچه ی عشق که سرهای رقیبان بشکست
در غم بی کسی از شوق گذر می افتد
هم به تن جامه ی احرام کند زلف سیه
هم به افسون بتان رمی جمر می افتد
تکیه بر تخت زند عقل فراموش شده
دولت عشق به یک توطئه بر می افتد
خَم شود قامت و پاییز شود گونه ی سرخ
عقرب از دامن پُر مهر قمر می افتد
لشکر دل نشود یاغی چشمان سیه
که کلاه سر و شمشیر کمر می افتد
رسم ایام چنین است که بعد از گذری
ارث شیرین پدر سوی پسر می افتد
خالی ازرهرو عاشق نشود ساحت عشق
گرچه غم بردل و خونی به جگر می افتد
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 4
حمیدرضا عبدلی 15 تیر 1395 09:13
با سلام استاد بسیار عالی
مرتضی برخورداری 19 تیر 1395 10:47
سلام خدمت استاد عزیز ممنون که سر زدید
معصومه عرفانی 15 تیر 1395 17:02
سلام بسیار زیباست
علیرضا خسروی 16 تیر 1395 10:00
درودها شاعر بزرگوار