ریا
این نقابی ست زتزویر وریا،بردارید
تا به کی شام غریبانه سحر پندارید
دامن خشک زمین و نفس داغ بلا
دانه ها خرد و عقیمند که هی می کارید
باید این معرکه ها دار مجانین بشود
آخر انکار چه حاصل که همه بیمارید
مرغ امین به قفس کرده و دستی به دعا
ابری ازجنس غبار است نخواهد بارید
نه چو منصور به حقید و نه عیسا نفسید
فارغ از دار و به گردن شکنی چون دارید
رنگ زردی ست به سر تا قدم برگ امید
بس که شلاق خزانید و پی آزارید
باغ اخلاص گرفتار تبر های ریاست
تا که برگِرد گل عشق همه چون خارید
مطربی مست ِمی و باده برآورد خروش
داغ پیشانی یتان را همه هیچ انگارید
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 1
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 22 بهمن 1395 16:41
درود برشما