خوب بودن را ز بدهای زمان آموختم
گرم بودن را ز سرمای خزان آموختم
یاد دادند از الف تا یا معلم ها ولی
عین و شین و قاف تنها از جهان آموختم
گوشهایم پر شد از افعال منفی لیک من
با دو چشمم حرف گفتم از دهان آموختم
هر زمان صحبت شد از دل لب گزیدند آن زمان
رسم سخت عاشقی را من نهان آموختم
نیمه شب تا روز بعدی فکر _ خوابم میربود
نالهی "مرغ سحر" را از بنان آموختم
تا جوان گشتیم و مشکل پشت مشکل سررسید
خم شدن را حین سختی از کمان آموختم
تا که آمد شعر دنیا را دگرگون دیدهام
بر ورق ترسیم احساسات جان آموختم
غوره بودم پخت من را شوق شعر و شاعری
سر شدن را از شباهت با سران آموختم
تیز شد لحنی که تا دیروز خوبم خوانده بود
من گِران برخورد را با دیگران آموختم
زندگی نوشانده هر جامی به کامم هر زمان
پیرِ جمعی بودنم را من جوان آموختم
#محسن_صحت
نظر 1
امیر عاجلو 18 اسفند 1399 20:48
لطیف و دلنشین