چند داستان خیلی کوتاه/بخش3/ابوالقاسم کریمی

_________________
دوباره زن و شوهر با هم دعوا کردند این بار بر سر خاطرات نداشته دوران نامزدی.
_________________
.هیچکس کمکش نکرد تا اینکه زیر سرما مرد اما عکسی که از جنازه اش گرفتند میلیون ها لایک داشت
_________________
اگر پسرک میدانست امروز آخرین باری است که صورت مادرش را میبیند ، هیچ وقت به ساحل نمی رفت.
_________________
امروز رسما همسر مردی چاق و کچل شد ؛ پول با قیمت بالایی آرزوهایش را خرید.
_________________
صدای صمیمی ترین دوستش که پشت خط بود به او گفت:"ببخشید ، شما رو به جا نمی یارم"
_________________
"چرا باورم نمیکنی"این جمله را زن شوهر داری به دوست پسرش گفت
_________________
پیش فرضش این بود برایش اهمیتی نخواهد داشت ، اما وقتی صورت همسرش را دید متوجه شد دیگر عاشقش نیست
_________________
بلاخره لحظات آخر عمر به یادش آمد نه ماشینی دارد نه مغازه ای و نه خانه ای ؛ با لبخند خدا را شکر کرد که دارد می میرد
_________________
کوچه قدیمی دوران کودکی اش تبدیل به برج مسکونی مدرنی شده بود ؛ یعنی خاطرات هم زمان انقضا دارند
_________________
هیچ کس نفهمید او دقیقا چه میخواهد بگوید؛ تنها متوجه شدند دوست ندارد امروز بمیرد

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 31 نفر 41 بار خواندند

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا