تولد اعضا
همایش
محل تبلیغ آثار فرهنگی شما
حسن  مصطفایی دهنوی

« عقل » یارب هدایتش کن ، عقل و عقیده ی من تا در میان این سر ، باشد مریده ی من وقتی که باشدم عقل ، ظلمی دیگر نبینم دستم به دفع هر ظلم ، باشد ...

ادامه شعر
محمود گندم کار

استودان چشمه ماه من زاده ی سه کوچم و از جنس انتظار همراه کوه و صخره و همزاد هر بهار نقش است رازهای نیاکان نیک من بر دخمه های کهنه و پوسیده در غبار از ژرفنای ساکت و گسترده ی کویر تا قله های سرکش سربرر...

ادامه شعر
کیمیا شجاعی

سیاه مردم چشمت چونان مهیست به ظلمت یکی میان سیاهی یکی میان سپیدی شکنج موی سیاهت چو موج ساحل دریا که پر ز پیچ و پر از خم که هردو جان بدریدی کمال قد بلندت به کاج های زمستان که قامتی به بلندش در این ...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« شعر تر » خداوندا ، تویی داناتـر از من بده دانایی از خود ، باز بر من تو را از خرمن دانش می شد اگر من خوشه بر چینم، زِ خرمن قبای دانش اصلی بـرِ ...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« قبول خاطر » خداوندا تو بودی یاور من چرا خاکی بـریزی بر سر من خداوندا من آن افتاده هستم زِ خاک تو برون نَبْود سر من مرا هرجا که در خاکت...

ادامه شعر
علیرضا محمدی سرچشمه یی

خاطراتت به لب تاقچه ی قلب من است یاد تو ورد زبان و دل غمخوار من است دور گشتی تو ولی از همه نزدیکتری هر شب از خواب من انگار که داری گذری خواب دیدم که تو در حال عبادت هستی سوی قبله دل خود را به حریمش بس...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« حکم خدا » ای پسر ، پیروی از مردمِ بدکار مَـکُن با دغلکاری خود ، خلق گرفتار مکن کار با کبر1و دغل،از همه کس تلخ و بدس تو خودت جزء ، همان مردم بدکار مکن خلق عا...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« شب خیزی » دلا در راه شب خیزی ،به سوی حق تکامل کن اگر محنت برت آرَد ،تو آن محنت1 تحمل کن در آن شبها دل شیـدا ، به امید خدا بر بند دَم صبحش نسیمی زآن ،گُل رعنا تناول...

ادامه شعر
محمود گندم کار

این شعاع کهنه چون نوری به دوران گشته است تخته سنگ زرد منشوری که تابان گشته است هست اینجا پایتخت کشور زیبای پارس پارس، آن استان مشهوری که ایران گشته است شهر شعر شاهنامه ، شهر داراب کهن از پس باد عبور...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« رحمت پروردگار » سوی خدا دو دست ، دعا دار کن اظهار دوستی ، بـر آن کردگار کن دوران عمر خود ، به عبادت قرار ده چون بنده ای، به بندگی خود اقرار...

ادامه شعر
کاویان هایل مقدم

من پشت شیشه های خیس شده زِ باران نشسته ام و حلقه های دود هوا می کنم در ژرفنای دریای تیره ی درون اکنون بی واسطه دارم شنا می کنم گاهی که زورق افکار، رخ نشان می دهد مرا از تورِ هزار گره اش صیدی فرا می کن...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« حرف رفاقت » ای پسـرا ،حرف رفاقـت بزن حرف زِ بخششت و کرامت بزن وارث ایرانـی و نوشیروان1 سکه ی نامت به عدالت بزن گر هنرت هست به لعل و گوهر ...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« حُسن رفاقت » ای پسـرا ، دَم زِ عدالت بزن سکه ی نامت ، به صداقت بزن رتبه و آن حُسن رفاقت1 بـبین خلق صدا ، بهـر سعادت بزن نوبت میدان تو شد ، ای ...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« مالک مُلک » هستی به نام این بشر و این جهان زدن بتوان یقین ، قدم بر مُلک لامکان1 زدن ای بیخبر زِ حکمت من ، من که می توان با یک اراده ، باد خزان بر جهان ...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« ستم » برادر ره چنین باشد ،که نیکی را زِ خود کردن نباشد اینچنین راهش ،که از مردم طلب کردن برادر کار نیکان را ،تو می باید زِ خود کردن نه آنکه بد کنی از خود و گویی دیگرا...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« بزم سخن » سخن آرای چمن ، بوده در این دیر کهن تا که زیور بکند، نکته ی خوبی زِ سخن پاک و پاکیزه بگوید ، سخن و سرّ سخن یا ممیـز بنهـد ، خوب و بد نـزد سخن من گُم ...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« راز سخن » سخنوران جهان ، جمله این سخن گفتن که تهمت است بدس،هر سخن به بد گفتن دو چیز ناقص عقل است ، در سخنرانی سخن نگفتن در وقت و وقت نا گفتن زِ پیـر تجربه ...

ادامه شعر
افسانه پنام

دل بسوزانده ایم/خنده اگر دیده ایم... ما جوانان این /مرز و بوم خسته ایم... درد و غم چاره ای/ ما ز تو بی چاره ایم... خنده بزن زندگی /کافیست رنجیده ایم... مردم ایران کمی /صبر که درمانده ایم... رفتگان رف...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« همرهی به سلمان » ما بر سر دو راهیم ، یک راه کفر و ایمان باید چه راه پوییم ، در این مدار دوران راه و وظیفه ی ما ، آیا کدام اینهاس یاران در...

ادامه شعر
حسن  مصطفایی دهنوی

« کار بد » فارغ1 از غصه ی تحصیل عبادت بُوَد آن هر که در راه تو ، مشغول اطاعت بُوَد آن هر که رأی تو و فرمان تو دارد به نظر کی دیگر رهرو بر ...

ادامه شعر
ورود به بخش اعضا