(( فکرهای لعنتی ))
فکرها.....این فکرهای لعنتی...
این مرموز موجوداتی که موریانه وار
وول میخورند توی مغزم
و به هم می ریزند خواب هرشبم را
ای کاش یکی پیدا میشد و میتوانست
اسپری تارو مار فکرهای بیه...
قلم را دوست دارم چون
هر از گاهی زبانم بند می آید
ازآن روزی که تو رفتی
بدون وقفه درمن برف میبارد
برایت نامه ای دارم
پر از خط خوردگی اما
پر از حرفهای تکراری
به لحن سادگی اما....
همین امروز پستش میکن...
به تاراج بردند کلاغ ها.....
مزرعه ای را که گنجشکها درون خود پرورانده بود....
حالا جسمی مانده بی روح و روسیاه مترسکی که از این غفلت بزرگ سر به زیر آورده....
کاش آن کلاغ ها می فهمیدند که این مال خوردن ن...
دست هایم آلوده به خون شعرهایی شد
که هرگز پایشان به کاغذ پاره هایم نرسید....
حالا بغض میشوند و صف به صف می بندند راه گلویم را....
من سکوت را ترجیح میدهم....
ویک به یک دود میکنم حرفهایم را
پشت لبخند تل...
سالها پیش مرده بود.....
روح مردی که دستان چروکیده اش
آرزوی نوازش صورت زیبای دخترش را
به خواب می برد....
او سالها پیش مرده بود ....
وقتی که زیر آفتاب سوزان شیرینی غرور مردانه اش
شور می چکید
بر سپیدی پ...
تبلیغات
