تقدیر نوشت : زمانه حسرت
جان را زده ، تازیـانه حسرت

افتـاده به بخــت نامبــارک :
ماهـانه و سالــیـانه ، حسرت

بـر جانب کـوی عمـر مفلـوک 
راهی شــده و روانــه حسرت

بر سفـــرهٔ بینــوای مفلــس :
نوش...

چون آب قنات و چشمه خودجوشم من
شــفـافـیــت زلال ؛؛ میــنـوشــم مــن !!

مـوسیقـی شب چه گوشـنوازست به به
عمـری پیِ حس و حـال داریـوشـم مـن

یزدان_ماماهانی ...

کـتـابـیَـم مـفـصّـل مـرا بـخـوان دل انگـیز
ورق ورق نوشـتـم عـزیـز جــان دل انگیـز

مـرا شـده یـک عـادت رسـوم هـدیـه دادن
گــل رُزی نــثـار تــو مـهــربـان دل‌ انـگـیـز

تـو بـهـتـریـن مـتـاع کـلـکـسی...

گفتم: که مهمان منی گفتا: که مهمانت شوم
گفتم: پریشان توام گفتا: پریشانت شوم

گفتم: دودستم سردِسرد لمسی به این دستم نکرد
گفتا: دگر آماده ام گرمای دستانت شوم

گفتم: تن و روح مرا آزرده دیگر میله ها
گفتا:د...

بـا وجـود مــعـضـلات و مــشـکــلات
جـمـع کـن ای دل بـساط سـوروسـات

گفته بودند ظلم تداوم بخـش نیست
زور و تـحـمیـل آمـد و دادش ثــبـات

هـم تـبـانی کـرده‌انـد ، شـاه و وزیـر :
قلعه را ویران و خود را ک...