می سوزد همه آرزوهای فردا
در هیمه های خشک امروز
سرما نشسته است بر دل
مادر نمی بافد برای فرزند ، بلوز

چرا فریاد نشسته بر گلو ؟
آه ، خانه کرده در عمق هنجره ؟
برای رقص در زیر باران
چرا گشوده نمی ...

نور نبود ، نمی رقصید ستاره در آسمان
عالَم نگشته بود بر پا ، حاکم بود برعدم سکوت
نه برکه ، نه باران ، نه جنگل گشته بود سبز
نمی پیچید در دشت ، آوای فلوت

چشم ، گریستن نکرده بود آغاز
نمی جنبید ، عش...

چه شد امروز
که تنها ، تنهایند
چه شد که شهر ما آشوب
رخساره ها می گریند

اگر امروز سفیریست ز معراج زمان
دیده دارد به دل از شعشعۀ آن روزها
اگر از بستر خود ناراضیست
نغمه دارد به دل از هلهلۀ دیروز...

این چه دَردیست
که می فشارد بغض را
نمی کُند بر ماهی فراخ
دیوار های تنگ حوض را

این چه رَدیست
که می ماند بر زمین باقی
می رَویم گرچه تا افق
نمیکُنند ، جاده ها بر هم تلاقی

چه می شود که دیگر نس...

ایستاده ام در کنج شب
در سحرگاهی که میرسد از راه
می نگرم بر دانه های شبنم
که ریخته اند در پای چاه

زندگی می زند ساز را در دشت
پُر می شود در چوپان ، در نی
می چکد بر گلبرگهای گل
می ریزد خود را در...