***********
افسوس بیست و پنج ساله نیستم !
ولی ای کاش بودم
کاخی دیگر میساختم
تو را به سر منزل مقصود میرسوندم
زنجیری به ضخامت ندامت و پشیمانی
دیواری که عشق را در زیر پایش دفن کرده
از تمام رویاهایش دست شسته
اما افسوس این اهریمن ضحاک مانند این غول اعتیاد !
هر روز مغزی تازه میخواهد
دیگر اشک هایش خشک شده
پاهایش یاری ندارند
قلاده ای به وسعت فرصت های از دست رفته گریبانش گرفته ...
و تن_ ها
تنهایی که به عُمقِ ظلمت ژرف ترین نقطه ی اقیانوس ها
اما افسوس بیست و پنج ساله نیستم
ولی ای کاش بودم
میساختم خانه ای نو در پرتوی نور
هر گوشه ای چراغی افروز
خورشیدی عالمتاب
مهتابی برای شب تاریک
عشقی آسمانی
شکوفه در شکوفه
ستاره در ستاره
اما افسوس ... این غول اعتیاد !
تمام کاخهای آرزو را ویران کرده
غنچه ها شکوفه نشده پرپر شده
دل ها گریان چشم ها ماتم
شاید کور سویی امید باشه
مثل چراغی در دل سیاه شب توی جاده ی خاموش
لرزان و بی فروغ
که هر چه نزدیکتر میشوی انگار ” نور” از تو دورتر میشود.
محمد مولوی __ تیر ماه 1384
پا نوشت:
مرا آنکه می پنداری نیستم !
در خلوت خود ، با گدایی زیستم
گریبان چاک کرده ام ، تا فهمیدم
در آرزوی هیچ ؛ کسی نیستم .
محمد_مولوی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 30 اردیبهشت 1399 10:13
درود بزرگوار ا