بزن بر جام می لب را، که گویا دل عطش دارد
از آن هجران، جدایی ها، سخن ها بر لَبش دارد
بیا بنگر نگاهش را، ز چشمانش وفا ریزَد
گنه کارش نخوان ای یار، که زخمی بر دلَش دارد
تو رفتی و دلش آشفته ی درد است
به که گوید؟ کجا گوید؟ که اینگونه غمت دارد
بیا و لحظه ای بنگر، پریشان حال و احوالش
کجا بینی چنین حالی، که عاشق در خودش دارد
بده ساقی می نابت، که تا مَستش کنی یکدم
که هوش از سر برون باید، که تا جان در تَنش دارد
به شوق دیدن یارت، چنین با دل مدارا کن
که تا روز وصال یار، نگینی در دلَت دارد
بیا و بازگو ای هایلی، درد و دل عُشاق را بر لب
که تا وقت وصال، آتش به جان خویشتن دارد
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 01 دی 1399 09:52
درود بزرگوار ا
کیوان هایلی 01 دی 1399 11:08
درودها بر شما
سپاسگزارم
رضا زمانیان قوژدی 01 دی 1399 12:33
زیباست و دلنشین استاد
درود
کیوان هایلی 01 دی 1399 13:02
درودها بر شما
نوش نگاهتان استاد بزرگوار
کاویان هایل مقدم 02 دی 1399 12:10
دستمریزاد گرانمایه
کیوان هایلی 02 دی 1399 14:33
برقرار و پاینده باشید استاد