در به جهنم چرا کس نگشاید به من
تا که به آتش کشم زندگی خویشتن
از همگان سیرم و ازهمه دلگیرم و
خسته ز تقدیرم و خسته ام از باختن
رفت چرا از برآن مایه ی آرام جان
تا که چو مجنون شوم همدم زاغ و زغن
دسته بیارید و دف جمله مهیای کف
تا بکند خوش خوشان گور مرا قبر کن
سر شدم از دردسر محتضرم محتضر
قاصد مرگم کجاست تاکه بپیچد کفن
نیست به روی زمین ماهتر از نازنین
بردیش آخر کجا ؟ ای فلک راهزن
یخ زده خون در سرم سرد شده پیکرم
شعله ی عشقش چرا خسته شد از تاختن
بهر خدا دوستان کاسه ی زهرم دهید
تا که بریزم من از رغبت جان در دهن
ساعت بیداری مار سپهر آمد و
نیش به قلبم زد این افعی اشتر فکن
کرخه و کارون شد این, دیده و آن دیده از
حجم غم ریخته از قنواتش به تن
کیست نداند که من رخت عزا کرده ام
بر تن هر واژه از نعمت غم یافتن !!
ریخته درهم چرا یکسره فکر مرا
بخت ستم پیشه ی خائن زیر آب زن
این همه دلتنگی و هجمه ی درد از فراق
راه حلش نیست جز تیغ به گردن زدن
فصل خزان زرد کرد رنگ چمن را ومن
مانده به امیدها منتظرش در چمن
زندگی آسان نبود بهر من ای داد,داد
مالک دنیا مرا با غم دل ,زیستن
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 20 آذر 1400 21:29
درود بر شما
جواد مرادی 20 آذر 1400 21:36
درود جناب قادری عزیز
محسن جوزچی 20 آذر 1400 21:56
درود بیکران دوست اندیشمند بزرگوار
شعر زیبایی سرودید
این روزهای پاییزی برگهای زندگی انسانها را نیز زرد و خزانی کرده است
روزهای خوبی نیستند ،با اینکه نمیدانم چه زخمی در جسم و روح تان هست
اما کاملا درک میکنم ،بنده هم اگر قلم شما را داشتم همین را میسرودم
شاد باشید
امیر وحدتی 21 آذر 1400 09:28
با درود و سپاس. عالی سروده اید مثل همیشه.
شاد و سلامت باشید استاد قادری.????????????????