پیرانه به پای زندگانی پیچیده طناب خاطراتم
نالانم و ناامید و دلخون از نحوه ی چرخه ی حیاتم
از آمد و رفت ماه و خورشید نوری به من آسمان نبخشید
در حسرت لمس ذره ای نور پوسیده شد آیینه ی ذاتم
در جنگل مه گرفته عمر فانوس به دست من ندادند
با این همه تاریکی مطلق دیگر چه امیدی به نجاتم
قلبم پر از عاشقانه ها بود روحم به لطافت گل سرخ
افسوس که چشم خود فرو بست دنیا به تمام این صفاتم
از بارش بی وقفه ی غمها پایم شده بر روی زمین سست
برهم زده با سیل مجازات هستی به سر کینه ثباتم
از دست زمانه چون ننالم از دست زمین چرا نگریم
با آنکه مسجل است بر من بازیچه ی دست کائناتم
غمگینم و حجم دیده ام را پر کرده فلک به اشک خونین
کی می رسد عاقبت اجل تا پایان بدهد به مشکلاتم
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 05 آبان 1402 14:01
درود بر شما
محمد مولوی 08 آبان 1402 14:13
درود و عرض ادب جناب قادری عزیز
زادروزتان را تبریک می گویم
کاظم قادری 09 آبان 1402 21:59
سلام و درود جناب مولوی عزیز و سپاس بیکران
حفیظ (بستا) پور حفیظ 10 آبان 1402 02:01
درودها جناب قادری