مولودِ عشق و رویش آدم تو نیستی
یک ذرّه از تراوش شبنم تو نیستی
بین هزار نامه و شب نامه گشته ام
خطّی ز یک فسانۀ مبهم تو نیستی
بر روی شکاف های تاریخ خاطرم
نقشی به جز نگارهٔ درهم تو نیستی
خودشیفته ای اسیر در مرزِ نخوتی
قاىٔل به حقِّ آدم و عالَم تو نیستی
نفعی ز تو به جمعِ رفیقان نمی رسد
دستت اگر رسد ز عدو، کم تو نیستی
هم پای نمی کشی برون از حریم من
هم همنشینِ صادق و مَحْرم تو نیستی
هم آشکار ، قصدِ عداوت نمی کنی
هم در خفا، بر عاطفه ملزم تو نیستی
یک سر داری و هزار سودا درون آن
با هیچ کس موافق و همدم تو نیستی
تمکین ز هیچ عهد و مرامی نمی کنی
تسلیمِ رسم و قاعده ای هم تو نیستی
مانند خنجری که فقط زخم می زنی
دستی برای عرضۀ مرهم تو نیستی
چون استخوانِ نشسته ای در تهِ گلو
واقف به این عذابِ دمادم تو نیستی
از بحثِ شفا و نوشدارو که بگذریم
حتّی برای راحتِ من، سَمّ تو نیستی
این هیئتِ مشابهِ آدم تو را چه سود؟
وقتی به فکرِ حرمتِ آدم تو نیستی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 16 دی 1400 10:12
لطیف و دلنشین
مراد مراغه 20 دی 1400 10:35
سلام
سروده زیبایی خواندم
برقرار باشید استاد کرمی عزیز و بزرگوار